این خانه متروکه است!!!
ماه تابان من
نگران نباش،من همیشه شاخه ها را،به خاطر پرندگان کوچکش ،زیبا می سازم
۱۳۸۹ دی ۴, شنبه
۱۳۸۹ دی ۳, جمعه
۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه
۱۳۸۹ آذر ۲۹, دوشنبه
اگر چشمهایم بسته می ماند
باز هم رفتم باغ...
بین تمام سنگ ریزه ها و درخت های چنارش... بین تمام شاخه هایی که دیگه سرما خشک شون کرده...
رفتم باغ... بین تمام حرفامون... صدای تو ... صدای من...
بازم پشت درختاش قایم شدم تا بیای و پیدام کنی... تا بازم مثل بچگی هام جیغ بکشم و فرار کنم...
رفتم باغ ... نبودی که پیدام کنی!!!
آرام آرام قدم زدم... نفس کشیدم...
نشستم روی نیمکت همیشگی...
باز هم نیومدی...
باز هم نیومدی...
چتر رو باز کردم ...
شاید وقتی بارون اومد...
تو هم اومدی...
شاید...
۱۳۸۹ آذر ۲۳, سهشنبه
۱۳۸۹ آذر ۲۲, دوشنبه
سه نقطه
"م" لباس ها رو تا می کنه و دونه دونه می ذاره داخل شکم خالی چمدون...
بین کوله پشتی و کیف دستی ، کوله رو انتخاب می کنم ،هم حملش راحتره هم ضریب خطرش برای منه بی حواس، که بعید نیست کیف رو جا بذارمو تا خود تهران نفهمم باهام نیست...
خندم می گیره به مهم بودن خرت و پرتای توی کیف...
حالا جا بمونه چی می شه؟؟!
همون موقع یکی تو مغزم می گه:
"کاش می شد خرت و پرتای دلت رو هم بذاری توی این کوله، یه صندلی راحت و خوب فرودگاه رو واسش پیدا کنی و جاش بذاری همونجا ...."
وقتی رسیدم تهران خیلی ازش دورم... اونقدری که سر و صداشون رو نشنوم...
کاش می شد...
کاش می شد جاشون بذارم...
اشتراک در:
پستها (Atom)