سکانس اول :
از پنجره بخار گرفته ماشین، بیرون رو نگاه می کنم، دست هایم یخ زده است، پشت چراغ قرمز، کودک 5 یا 6 ساله ای کز کرده کنار جدول ها،گل هایش کنار دستش ، یک شاخه جدا شده در دستش، با انگشتهایش گل را فشار می دهد انگار که بخواهد تمام دق دلی اش را سر گلبرگ ها خالی کند... زنی با چادر پیچیده ای دورش ، اسفند به دست نزدیکش می شود، محکم می زند پشت سرش ،چند بار... صدایش را نمی شنوم اما کلمات را می بینم که از دهانش خارج می شود...
سکانس دوم :
زنی افغانی از اتوبوس پیاده می شود...لباس های مندرسی به تن دارد... کودکی را در آغوشش گرفته ، چند پتو دور کودک است ، آنقدر که کودکی دیده نمی شود و گویی زن تنها چند پتو به آغوش گرفته...
سکانس سوم:
مُهاوی سفید رنگی کنار ماشین ترمز می کند... زن و مردی جوان ... کودکی 1 ساله... کودک می خندد... زن و مرد هم می خندند...
پسرک با دست های کوچکش چند ضربه به شیشه می زند... گل ها را می برد بالا... شیشه ماشین پایین می آید مرد اسکناس 5000 تومانی به پسرک می دهد و گل ها را از او می گیرد ...
می خندم ... حتما پسرک خوشحال می شود...اما بی اعتنا می گذرد ...
سکانس آخر:
پارسال همین موقع ها بود... هوا عین الان سرد... من توی اتاق گرمم... دوست پشت چراغ قرمز ... نمی دونم چی می گفتیم ... اما یادمه داشتیم می خندیدیم ...
خنده ها سکوت شد... بعد گفت: تا حالا شده پشت چراغ قرمز باشی .... بخاری ماشینتم روشن باشه... لباسای گرمم تنت باشه...
داری بلند بلند می خندی... ماشین رو به رویی کامیونی باشه که دودش همه جا رو ور داشته... دو تا بچه رو ببینی... یکیشون دستاش و گرفته جلوی اگزوز کامیون که گرم شن ... دستاش که گرم شد بماله به صورت دخترکی که رو به رویش کز کرده... شده؟؟؟
- نه نشده...
+ من همین الان دارم اینا رو می بینم...
_....
از پنجره بخار گرفته ماشین، بیرون رو نگاه می کنم، دست هایم یخ زده است، پشت چراغ قرمز، کودک 5 یا 6 ساله ای کز کرده کنار جدول ها،گل هایش کنار دستش ، یک شاخه جدا شده در دستش، با انگشتهایش گل را فشار می دهد انگار که بخواهد تمام دق دلی اش را سر گلبرگ ها خالی کند... زنی با چادر پیچیده ای دورش ، اسفند به دست نزدیکش می شود، محکم می زند پشت سرش ،چند بار... صدایش را نمی شنوم اما کلمات را می بینم که از دهانش خارج می شود...
سکانس دوم :
زنی افغانی از اتوبوس پیاده می شود...لباس های مندرسی به تن دارد... کودکی را در آغوشش گرفته ، چند پتو دور کودک است ، آنقدر که کودکی دیده نمی شود و گویی زن تنها چند پتو به آغوش گرفته...
سکانس سوم:
مُهاوی سفید رنگی کنار ماشین ترمز می کند... زن و مردی جوان ... کودکی 1 ساله... کودک می خندد... زن و مرد هم می خندند...
پسرک با دست های کوچکش چند ضربه به شیشه می زند... گل ها را می برد بالا... شیشه ماشین پایین می آید مرد اسکناس 5000 تومانی به پسرک می دهد و گل ها را از او می گیرد ...
می خندم ... حتما پسرک خوشحال می شود...اما بی اعتنا می گذرد ...
سکانس آخر:
پارسال همین موقع ها بود... هوا عین الان سرد... من توی اتاق گرمم... دوست پشت چراغ قرمز ... نمی دونم چی می گفتیم ... اما یادمه داشتیم می خندیدیم ...
خنده ها سکوت شد... بعد گفت: تا حالا شده پشت چراغ قرمز باشی .... بخاری ماشینتم روشن باشه... لباسای گرمم تنت باشه...
داری بلند بلند می خندی... ماشین رو به رویی کامیونی باشه که دودش همه جا رو ور داشته... دو تا بچه رو ببینی... یکیشون دستاش و گرفته جلوی اگزوز کامیون که گرم شن ... دستاش که گرم شد بماله به صورت دخترکی که رو به رویش کز کرده... شده؟؟؟
- نه نشده...
+ من همین الان دارم اینا رو می بینم...
_....
هر کدوم یه رنگ و بویی دارن، اما اولی و آخری یه چیز دیگه بود.
پاسخحذفمضمون مشترکشون ارتباط با کودکه و خیلی دقیق توصیف شده. مینیاتورهایی رئالیستی با کلمات.
تو سکانس سوم، "مهاوی" رو متوجه نشدم چیه.
ممنون،آخری رو هیچ وقت فراموش نمی کنم با اینکه خودم ندیدمش...
پاسخحذفخواستم علامتش رو بذارم تنبلی کردم...
مُهاوی، شاسی بلند... قیمتش رو نمی دونم اما نشان از مرفه بودن میده...
بعضي اتفاقات را ممكن است هيچ وقت هم خودت نبيني اما براي هميشه توي ذهنت حك شوند. از اين نقشهاي حك شده در ذهن ما هم فراوان است
پاسخحذف:( خیلی روزگار دلگیره خیلی
پاسخحذفمتاسفانه خیلی زیاد هم هستند. بخصوص در تهران
پاسخحذف