۱۳۸۹ آبان ۱۲, چهارشنبه

تلخی گس...

آمدم بنویسم ،روز ها روزهای بدی است...روزهای نفس گیری است...
روزهای گس...روزهای زورکی خوش بودن ... روزهای لبخند های تلخ... روزهای کم آوردن نفس....اکسیژن...
شب های کابوس... شب های تا صبح بیداری... شب های بی قراری...
از ان روزهایی که مزه اش می ماند و طعم تلخ و گسش را هیچ وقت فراموش نمی کنی...
از آن هایی که صبح تا شب فحش نثارموجوداتی می کنی، که روی تک تک سلول های عصبی ات قدم می زنند...
اما با این حال آمدم نوشتم که بعدها، 5 سال و 10 سال و 20 سال بعد بخوانمش ،بعد فکر کنم واقعا تلخ بود یا من تلخ می دیدمش؟!
فقط نوشتم که یادم بماند...

۴ نظر:

  1. روزا و شبایی شبیه به هم که رخوتشون فراموش نمی شه.

    پاسخحذف
  2. مهسا چی شده که روزها را اینجوری می بینی؟ چون این حال و هواها را تجربه کردم نگرانت شدم.

    پاسخحذف
  3. بعد چند سال مطمئنن به این نتیجه میرسین که ارزش نداشت تلخ ببینیش...

    پاسخحذف
  4. به یوسف: یه دوره هایی هست رو هوایی، نمی دونی قراره چی بشه...
    خسته می شی از این بلا تکلیفی...
    دلت می خواد پاتو بذاری روزمین محکم...
    هر چی فکر می کنی به دو روز دیگه ت که چی میشه ؟ به جوابی نمی رسی...
    اینا همه باعث میشه روزات تلخ شه

    پاسخحذف