_هوا تاریکِ تاریک شده، آرام آرام قدم برمی دارم، عجله ای برای رسیدن ندارم، به دلتنگی ام فکر می کنم، به این که خیلی وقتها شاید نفهمی چقدر دلتنگی، لحظه ای که چشم توچشم می شی، آغوش رو حس می کنی، اون وقت می فهمی ، اون وقته که با خودت می گی" چقدر دلم براتون تنگ شده بود" ... به این فکر می کنم شاید همین روزا می رسه اون خداحافظ ی، واسه همیشه ... از اون خداحافظ ی های فرودگاهی... از اونا که اشکا امونت نمی دن لحظه های آخر خوب نگاه مسافرت کنی که معلوم نیست دیگه کی ببینیش...دلم براش تنگ می شه... خیلی...
دلتنگ بودم ... دلتنگ هستم... دلتنگ می مانم... نه... دل ؟؟! مگه دلی دارم واسه دلتنگی؟؟!
_چشمم رو آسفالت، می چرخه به گربه های وسط خیابون... دقیق که میشم، لاشه ی گربه ی کوچکی بین شان می بینم...
نمی دانم... شاید چشمهایم سوخت ... شاید اشکی نبود... مگر می شود ، دل سنگ هم اشک بریزد...
از کنار گربه ها رد می شم، بالای سر لاشه سکوت کردند... نمی دانند چکارش کنند...
دلم می خواد گربه رو چالش کنم ، اما دلش رو ندارم... حتی دلش رو ندارم تکونش بدم... دل؟؟! مگه دل دارم؟؟؟
_لم می دم به بالش پر قوی ایتالیایی ام، فندک را می زنم... یه بار و دو بار و سه بار و ده بار... به شعله اش خیره می شوم...
چند جرقه ... شعله ی آبی و زرد در امتدادش... آنقدر خیره می مانم به آتش،نمی فهمم انگشت اشاره ام دارد می سوزد... شعله را فوت می کنم... دلم می خواد تمام شمع های اتاق رو روشن کنم... دلم می خواست شعله های شمع سفید و آبی بودند تا اتاق مهتابیم ستاره دار هم می شد... دلم می خواست تمام این شمع ها رو تو......
دلم؟؟! مگه دل دارم ؟؟؟ نه ... ندارم...
زمزمه می کنم:
آنقدر این دل، تنگ شد...
آنقدر ... این دلم به تنگ آمد و پایان نگرفت...
که دلم، سنگ شد...
دلتنگ، دلسنگ شد...
حالا...
دلِ سنگم...
ترک برداشته...
تـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ر کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ...
دلتنگ بودم ... دلتنگ هستم... دلتنگ می مانم... نه... دل ؟؟! مگه دلی دارم واسه دلتنگی؟؟!
_چشمم رو آسفالت، می چرخه به گربه های وسط خیابون... دقیق که میشم، لاشه ی گربه ی کوچکی بین شان می بینم...
نمی دانم... شاید چشمهایم سوخت ... شاید اشکی نبود... مگر می شود ، دل سنگ هم اشک بریزد...
از کنار گربه ها رد می شم، بالای سر لاشه سکوت کردند... نمی دانند چکارش کنند...
دلم می خواد گربه رو چالش کنم ، اما دلش رو ندارم... حتی دلش رو ندارم تکونش بدم... دل؟؟! مگه دل دارم؟؟؟
_لم می دم به بالش پر قوی ایتالیایی ام، فندک را می زنم... یه بار و دو بار و سه بار و ده بار... به شعله اش خیره می شوم...
چند جرقه ... شعله ی آبی و زرد در امتدادش... آنقدر خیره می مانم به آتش،نمی فهمم انگشت اشاره ام دارد می سوزد... شعله را فوت می کنم... دلم می خواد تمام شمع های اتاق رو روشن کنم... دلم می خواست شعله های شمع سفید و آبی بودند تا اتاق مهتابیم ستاره دار هم می شد... دلم می خواست تمام این شمع ها رو تو......
دلم؟؟! مگه دل دارم ؟؟؟ نه ... ندارم...
زمزمه می کنم:
آنقدر این دل، تنگ شد...
آنقدر ... این دلم به تنگ آمد و پایان نگرفت...
که دلم، سنگ شد...
دلتنگ، دلسنگ شد...
حالا...
دلِ سنگم...
ترک برداشته...
تـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ر کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ...
دیگه این دل واسه ما دل نمی شه...
پاسخحذف