۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه

چرک دلنشین

اول خوابیده بود رو سنگ فرش های وسط خیابون، یه زن و چند تا دیگه هم قد خودش دور و برش...
یکی شون اومد طرف ماشین و چسبید به شیشه، داشتیم می گفتیم جالبه که چشمای همشون رنگیه...
بلند شد نشست داشتیم می خندیدیم و من نگاهم به اون بود، با خنده های من اونم خندید و اومد طرف ماشین،
فقط داشتم نگاش می کردم و"م" می گفت : دلم می خواد ببرمشون حموم با سنگ پا بشورمشون، یه لباس خوشگل بکنی تنشون و موهاشون رو ببندی خوشگل می شن،
ومن داشتم به صورت کثیفی که به شیشه هم نمی رسید نگاه می کردم ، با اون موهای ژولیده و اون لبخند چقدر بامزه بود، یاد عروسکای زشت می افته آدم...
پولی نداشتم ، اما نگاش می کردم و می خندیدم اونم می خندید، وقتی رفت بازم نگام می کرد و می خندید، برایم دست تکان داد،
دست تکان می داد و می خندید، می خندید...

من امروز با یک بچه دماغوی دلنشین دوست شدم، که بی دلیل می خندید و شاد بود، میان آن همه دود و بوق و کثافت...

۷ نظر:

  1. خوش به حالت كه يه دوست دماغو داري ; )
    تغييرات جديد وبلاگت هم مبارك

    پاسخحذف
  2. چقدر دلباز شده وبت، مهسا.
    کاش یه عکس یادگاری باهاش می گرفتی تا ما هم ببینیمش.
    نوشته هاتو دوست دارم.

    پاسخحذف
  3. دوربین همراهم نبود، خودمم دلم خواست ازش عکس بگیرم.
    شاید ببینمش بازم.

    پاسخحذف
  4. يه سري به اون يكي وبلاگت بزن. خصوصي داري

    پاسخحذف
  5. خیلی بامزه اند این بچه دماغوها...:دی

    پاسخحذف
  6. مرسی خاتون جان، امیدوارم این یکی باب میل باشه..
    تا وقتی به کلبه یما سر می زنی اذیت نشی...

    پاسخحذف