ساعت دو و دو دقیقه بامداد است و بنده در حسرتم، حسرت کیکی شکلاتی، نمی دونم ناف منو با شکلات بریدن که اگه یه روز لب نزنم بش، دچار افسردگی ِ همچون افسردگی های بعد از زایمان می شم، از 12 شب ویار خوردن شکلات به دلمان چنگ زده هنوز چیزی نصیبمان نشده، آخر چگونه این فراق و تحمل کنم؟! کسی می تونه اینا رو ببینه و دلش نخواد، دیگه چه برسه به منِ عاشق و رسوا...
صادقانه بگم قبل از امدن به هند، آن زمان که شمارش معکوس شروع شده بود، شب ها لبخند به لب، در خوشحالی وصال به خوردنی های اینجا بودم، وقتی تو مملکتت نه مگ دونالد باشه، نه ساب وی، نه استار باکس نه بریستا (اینایی که خیلی دوست دارم، البته بازم هستا چون زیاد می شد نگفتم!) و هر نوع کافی شاپی که از این کیک های تو دل برو دارن، همین میشه که انگیزت از سفر می شه خوردنی ها...
امشب هر چه التماس و تمنا کردیم که ما دلمان برای معشوقمان تنگ است ،بگذارید دیداری حاصل شود، نشد که نشد، آخرش هم از بس مخ همه را خوردیم و از این عکس بالایی تعریف کردیم، خرمان کردند و گفتند: باشه فردا می بریمت هتل ، دسرهای فوق العاده دارن، باشه؟ حالا برو بگیر بخواب.
و بنده هم که چاره ی دیگری ندارم خر شدم.اما این دل ول کن نیست و عجیب هوای معشوق رو داره ...
تنها می تونم آرزو کنم امشب در خواب دیداری با این عزیزان جان داشته باشم و لاقل خواب شیرینی در پیش باشه و مزه کیک زیر زبانم بیاید...
فکر کنم حق داری:)
پاسخحذفمدینه گفتی وکردی کبابم . قشنگ می نویسی . میشه لینکت کنم؟
پاسخحذفابدی جان این همه وصف فراق کردیم، شما تازه می گویید: فــــــــــکر کنم حق داری ...
پاسخحذفداغ جدایی نکشیدی برادر.
برای سفینه ی غزل:
پاسخحذفممنونم، چرا که نه ، خوشحالم از آشناییتون.
ای بابادهنم از آب افتادن گذشت.
پاسخحذفآویزون شد.
به امیر:
پاسخحذفظاهرا یکی پیدا شد به درد من دچار باشه...
ما هم دلمان شکلات و مشتقاتش را کرد اینجوری که گفتید :دی
پاسخحذفهاهاها!
پاسخحذفچقد شکمو هستی. البته منم شکمو هستم ولی نه دیگه اینقد.
حرفت هم حقه. مملکته داریم؟!