۱۳۸۹ آذر ۱۲, جمعه


عهدی که من با عشق دارم،جهانی را در سکوت،یک پرنده که در باران مُرد،از باغ جدا می کنم،در یک بشقاب می گذارم،اگر آفتاب بخشایش کند،اگر نوازندۀ سنتور بنوازد،نقشی از یار دارم،قدیمی است،شکسته است،اما در باغچۀ خانۀ من،گل می دهد.



انسان دیگری هست،خدا را شکر،در خانه
نفسی هست
صدای پایی هست
خدا را شکر،خدا را شکر




شعری که بال بال می زند،یک صبح که بیدار شدم ناگهان دیدم،خورشید تابید به درونم،به برگ ها تبدیل شده بودم،تکان تکان می خوردند،همه جایم همه اعضای بدنم در قیل و قال و غوغا بود،به برگ ها تبدیل شدم


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر