۱۳۸۹ آذر ۱۵, دوشنبه

جایی برای خستگی

وقتی خسته باشی فرقی نداره کجا باشی! فرقی نداره پنجره ی اتاقت رو به ساختمون بتونی باشه، یا یه جنگل سر سبز و پر نفس...
فرقی نداره که اینجا می تونی نفس بکشی و اونجا نمی تونی... فرقی نمی کنه ....
فرقی نداره جیر جیرک چه جور می خونه، فرقی نداره هوا بارونی باشه یا نه، فرقی نداره ماهت تو آسمونِ و ازت دلبری می کنه ... فرقی نداره تمام روز رو بخندی یا کز کنی یه گوشه...
 وقتی خسته باشی و بیخ گلوتو  "خ...." چسبیده باشه، می خوای بی خیالش بشی و بگی روتو کم می کنم...
می ری ... می ری و واسه خودت آواز تو می خونی...می ری و بلند بلند می خندی... می ری و زار می زنی... اما بازم نمی رسی...

میای می شی مرهم زخم و درد آدمای دیگه زندگی ت، شاید خستگی ت یادت بره... 
مرهم می شی ،چه واسه اونایی که اسمشون حک شده روت ، چه اونایی که خطی کشیدن و رفتن ...
وقتی خسته باشی و فرقی نداشته باشه کجا باشی  و نفس می کشی یا نه ! از خودت می پرسی: 
هی، تو مگه زنده ای !؟ مالِ کدوم دنیایی...
اون وقته که لبخندت می ماسه رو صورت وارفته ات... اما بازم ...
آره وقتی خسته باشی و مرهمی نباشه واست، می شی مرهم دلای دیگه... بعد می بینی ای بابا دل خودت واست دل نشد ... مرهمت واسه خودت مرهم نشد! بابا عجب رویی داری ... می خوای بشی مرهم؟؟!

وقتی خسته باشی ، لبخند دوست چرکت هم که بی دلیل برات دست تکون می داد و می خندید هم معنی نداره...

حتی...
 حتی...
  حتی...
       ساعت ها نوشتن هم دردی ازت دوا نمی کنه...
وقتی خسته باشی و مرهمی واست پیدا نشه، خستگی ت ریشه می کنه تو وجودت ، محکم و عمیق...
از پا درت می یاره...
اون وقته که دیگه هیچ مرهمی نمی تونه ریشه ها رو بکنه، اون وقته که با خودت می گی :
چه بخوای چه نخوای این ریشه ها مال توان ، تو وجود توان و رشد کردن، هیچ جوره هم ازت دل نمی کنن...
پس باید باهاشون یکی بشی ... از خودشون بشی... 
حالا دیگه انتظار هیچ مرهمی رو هم نمی کشی ، امیدی نداری واسه بهبودی ت...
می مونی ... با همون ریشه ها ی خسته...
 اما... 
....
دیگه محکمی ... هیچکی نمی تونه از پا درت بیاره ... هیچکی...
فقط می گردی دنبال یه جا واسه نشستن ... شایدم دنبال جایی خلوت، یه جای دور ... واسه خودت و خستگی ت...
نه...نه... واسه خستگی... چون دیگه از خودش شدی ... یکی شدی...
زندگی می کنی و می شی یه خسته ی ریشه دوانده....
 یه خسته....

۵ نظر:

  1. مي‌فهمم اين خستگي رو. ولي نذار از پات درت بياره. نذار چيزي درونت بميره. نذار ...

    پاسخحذف
  2. ماه خسته دیگه نوبره! پسش بزن. هم خودشو هم ریشه هاشو.ضمنا" من از وبلاگ خودم که واردآدرست میشم، میره خونه قبلیت .مجبورم از خونه ی درخت ابدی بیام این تو! به نظرت اشکال کار از کجاس؟

    پاسخحذف
  3. می دونم، گاهی می زنه بالا و آدم نمی تونه کاریش بکنه. خستگی هم مث چیزای دیگه واسه خودش دوره ای داره و می گذره- تا حالا که این جوری بوده.

    پاسخحذف