۱۳۸۹ آذر ۲۹, دوشنبه

اگر چشمهایم بسته می ماند


باز هم رفتم باغ...
بین تمام سنگ ریزه ها و درخت های چنارش... بین تمام شاخه هایی که دیگه سرما خشک شون کرده...
رفتم باغ... بین تمام حرفامون... صدای تو ... صدای من...
بازم پشت درختاش قایم شدم تا بیای و پیدام کنی... تا بازم مثل بچگی هام جیغ بکشم و فرار کنم...
رفتم باغ ... نبودی که پیدام کنی!!!
آرام   آرام   قدم زدم... نفس کشیدم...
نشستم روی نیمکت همیشگی...
 باز هم نیومدی...
چتر رو باز کردم ...
 شاید وقتی بارون اومد...
تو هم اومدی...
شاید...



۷ نظر:

  1. با ماري موافقم. شايد اومده بود و تو متوجه نشدي. دفعه بعد بيشتر دقت كن : )

    پاسخحذف
  2. خیلی پیش میاد. به دنبال رد پایی ،اثری سرک می کشیم توی خاطراتمون یا مکانی که اون خاطره رو تداعی می کنه.
    تلخه تموم شدن با هم بودنا.
    ساده وصمیمی می نویسی.

    پاسخحذف
  3. این متن چقدر مظلومانه بود. دلم سوخت!

    مهسا خانم عکس های این بلاگت برای من باز نمی شود. از هاست خود بلاگ اسپات استفاده میکنی؟

    پاسخحذف
  4. دوتا چیز یادم رفت. اول اینکه گرچه گذشته ولی یلدات مبارک. دیگر اینکه سپاسگذارم که اینقد به نوشته های من توجه داری.

    پاسخحذف
  5. سلام مهسای عزیز
    خوبی ؟ وقتی وبلاگم پرید !! آدرس همه دوستان از دستم در رفت یکی یکی دنبالشون گشتم تا تعدادی رو پیدا کردم . خوب بود شما اومدید و الا مونده بودم چه جوری آدرستو پیدا کنم . خوشحالم از دیدار مجدد . موفق باشید

    پاسخحذف