باز هم رفتم باغ...
بین تمام سنگ ریزه ها و درخت های چنارش... بین تمام شاخه هایی که دیگه سرما خشک شون کرده...
رفتم باغ... بین تمام حرفامون... صدای تو ... صدای من...
بازم پشت درختاش قایم شدم تا بیای و پیدام کنی... تا بازم مثل بچگی هام جیغ بکشم و فرار کنم...
رفتم باغ ... نبودی که پیدام کنی!!!
آرام آرام قدم زدم... نفس کشیدم...
نشستم روی نیمکت همیشگی...
باز هم نیومدی...
باز هم نیومدی...
چتر رو باز کردم ...
شاید وقتی بارون اومد...
تو هم اومدی...
شاید...
شایدم امده بود و تو ندیدی!
پاسخحذفباز بی خوابم
پاسخحذفبا ماري موافقم. شايد اومده بود و تو متوجه نشدي. دفعه بعد بيشتر دقت كن : )
پاسخحذفخیلی پیش میاد. به دنبال رد پایی ،اثری سرک می کشیم توی خاطراتمون یا مکانی که اون خاطره رو تداعی می کنه.
پاسخحذفتلخه تموم شدن با هم بودنا.
ساده وصمیمی می نویسی.
این متن چقدر مظلومانه بود. دلم سوخت!
پاسخحذفمهسا خانم عکس های این بلاگت برای من باز نمی شود. از هاست خود بلاگ اسپات استفاده میکنی؟
دوتا چیز یادم رفت. اول اینکه گرچه گذشته ولی یلدات مبارک. دیگر اینکه سپاسگذارم که اینقد به نوشته های من توجه داری.
پاسخحذفسلام مهسای عزیز
پاسخحذفخوبی ؟ وقتی وبلاگم پرید !! آدرس همه دوستان از دستم در رفت یکی یکی دنبالشون گشتم تا تعدادی رو پیدا کردم . خوب بود شما اومدید و الا مونده بودم چه جوری آدرستو پیدا کنم . خوشحالم از دیدار مجدد . موفق باشید