۱۳۸۹ آبان ۱, شنبه

حرفی نیست...

یه صبح پاییزی چشماتو به زور باز می کنی، ساعتی نیست که ببینی الان واقعا صبح یا لنگ ظهر؟؟؟
از حال هوای اتاق حدس می زنی 10 و11 باشه...
هر چی با خودت کلنجار می ری که می شه امروز توی این تخت نازنین به سر ببری و هیچ موجودی کاری به کارت نداشته باشه، می بینی ، نه نمی شه... زهی خیال باطل...
بلند می شی، حالت گرفته س ، خودتم نمی دونی چرا؟؟!
بی خیال صبونه می شی... می زنی بیرون ...
گوشی رو که بیشتر شده یه پلیر تا وسیله ارتباطی در میاری...
تو آرشیو و می گردی...
می رسی به "نیستش" پرویز پرستویی...
پلی می کنی...
انگار تازه بیدار می شی...
اشکات صورتِ نشسته ات رو می شورن...
آروم می گیری ...
یادته؟؟! میگفتی سلام به روی ماه نـَشُست ات...
شستم... با همین اشکا شستم...

۲ نظر:

  1. این دلتنگی گاهی واسه همه پیش میاد، اما زیاد با شنیدن این نسخه های رمانتیک موافق نیستم، چون آدمو از اهدافِ واقعی دور می کنن.

    پاسخحذف