۱۳۸۹ آبان ۲, یکشنبه

گذشت...

ساعت حدود 10 صبح، کسی خونه نیست و دارم صبحونه رو تنهایی میل می کنم، تلویزیون رو روشن می کنم تا خونه از سکوت در بیاد ، کانالا رو که می چرخونم ،به شبکه 2 که می رسم داره کارتون پخش می شه...
کارتون میکروبی...
هر چی فکر می کنم یادم نمی یاد این کارتون چی بوده و اصلا دیدمش یا نه...
دوباره پرت می شم به دوران بچگی... بر خلاف همه وهمیشه که می گن: دیدی ، انگار همین دیروز بودا ... به یه چشم به هم زدن گذشت...
به خودم می گم، انگار 30 سال گذشت نه 14 و 15 سال...
یاد یه تصویر حک شده از 2 یا 3سالگی می افتم ، یه روز صبح بیدار شدم مامانم یه سینی صبحونه برام آماده کرد ، اوردم گذاشتم جلوی تلویزیونی که اون موقع ها هم قد و قواره خودم بود و هنوز انقدر باریک و سینمایی نشده بود...
تا ظهر گیر دادم چرا از این کارتون رنگی ها نشون نمی ده ...من تا از اونا نشون نده صبحونه نمی خورم...
یا کارتون نمی دیدم یا اگه می دیدم باید از رنگی ا می دیدم ، یکی نبود بگه بچه جان مگه این یکی ها سیاه سفیده ...
گذشت...
هیچ وقت دلم نمی خواد برگردم به گذشته ها... چه خوبش...چه بدش...
فقط...
10 سال دیگه واسه این روزا چی می نویسم؟؟؟

۴ نظر:

  1. سوال آخر جالبه.
    منم دلم نمی خواد برگردم به قبل، ولی به هر حال بخش مهمی از زندگیمونه که حال و آینده رو می سازه.

    پاسخحذف
  2. بیشتر موقع ها احساس می کنم توی نوشته هام جمله هایی هستن که تو برزخن،رک نیستن...
    این برنگشتن به گذشته هم از اونا بود...
    باید می گفتم:گذشته مو خیلی دوست دارم و هیچ وقت فراموشش نمی کنم، اما دوست دارم همون گذشته بمونه...

    پاسخحذف
  3. مهسا من نمی دونم چرا کامنتام نمیاد
    حالا شاید این یکی اومد واسه همین میگم خونه نو مبارک خسته نباشی از جا به جایی

    پاسخحذف
  4. می فهمم چه می گویی. به برخی دوره های زندگیم من هم چنین حسی را دارم.دوست داشتنی و عزیز و به قول درخت سازنده ولی دلم نمی خواهند برگردند.

    پاسخحذف