آمدم بنویسم ،روز ها روزهای بدی است...روزهای نفس گیری است...
روزهای گس...روزهای زورکی خوش بودن ... روزهای لبخند های تلخ... روزهای کم آوردن نفس....اکسیژن...
شب های کابوس... شب های تا صبح بیداری... شب های بی قراری...
از ان روزهایی که مزه اش می ماند و طعم تلخ و گسش را هیچ وقت فراموش نمی کنی...
از آن هایی که صبح تا شب فحش نثارموجوداتی می کنی، که روی تک تک سلول های عصبی ات قدم می زنند...
اما با این حال آمدم نوشتم که بعدها، 5 سال و 10 سال و 20 سال بعد بخوانمش ،بعد فکر کنم واقعا تلخ بود یا من تلخ می دیدمش؟!
فقط نوشتم که یادم بماند...
روزهای گس...روزهای زورکی خوش بودن ... روزهای لبخند های تلخ... روزهای کم آوردن نفس....اکسیژن...
شب های کابوس... شب های تا صبح بیداری... شب های بی قراری...
از ان روزهایی که مزه اش می ماند و طعم تلخ و گسش را هیچ وقت فراموش نمی کنی...
از آن هایی که صبح تا شب فحش نثارموجوداتی می کنی، که روی تک تک سلول های عصبی ات قدم می زنند...
اما با این حال آمدم نوشتم که بعدها، 5 سال و 10 سال و 20 سال بعد بخوانمش ،بعد فکر کنم واقعا تلخ بود یا من تلخ می دیدمش؟!
فقط نوشتم که یادم بماند...
روزا و شبایی شبیه به هم که رخوتشون فراموش نمی شه.
پاسخ دادنحذفمهسا چی شده که روزها را اینجوری می بینی؟ چون این حال و هواها را تجربه کردم نگرانت شدم.
پاسخ دادنحذفبعد چند سال مطمئنن به این نتیجه میرسین که ارزش نداشت تلخ ببینیش...
پاسخ دادنحذفبه یوسف: یه دوره هایی هست رو هوایی، نمی دونی قراره چی بشه...
پاسخ دادنحذفخسته می شی از این بلا تکلیفی...
دلت می خواد پاتو بذاری روزمین محکم...
هر چی فکر می کنی به دو روز دیگه ت که چی میشه ؟ به جوابی نمی رسی...
اینا همه باعث میشه روزات تلخ شه